زمان
رستگاری فیلم متوسطی است که دست بر قضا در بهترین زمان ممکن نمایش داده
شد. موقعی که دلسرد از پخش دیگر آثار با فیلمی روبهرو شدیم که
هنرپیشههای صاحب سبک قدیمیمان که حالا در دهه ششم و هفتم عمرشان روزگار
میگذرانند؛ تقریبا در جوانیشان در این اثر ظاهر شدند (هافمن در این فیلم
39 ساله است)؛ این دیدار جنبههای نوستالژیک هم پیدا میکند. فریبا نیکنژاد
اگر
به دنبال فیلمی بگردیم که به صورت استاندارد قواعد رایج فیلمهای پلیسی ــ
جنایی را در خود داشته باشد و این جستجو فقط مربوط به آثار دهه 70 میلادی
باشد، «زمان رستگاری یا Straight time» میتواند یکی از گزینهها باشد.
ماکس،
دزدی که از نوجوانی وارد کار خلاف شده، در سال 1954 برای اولین بار زندان
نیویورک را تجربه میکند. این تجربه برایش در سال 1966 و سپس در سال 1972
هم روی میدهد؛ روندی که تقریبا پیش از آخرین دستگیریاش او را به یک آدم
روان بیمار و یا روانپریش تبدیل کرده است. به نحوی که حتی اگر هم بخواهد
خوب باشد، نمیتواند.
زندگی او به نحوی پیچیده شده که حتی اگر
بهترین شانس زندگیاش هم به او رخ بنماید (آشناییاش با ترزا راسل) و
دروازه بهشت را هم به او نشان دهند؛ باز هم به دلیل همان روانپریشیاش
نمیتواند دست به کار درست بزند. او سهلانگاری است به تمام معنا که وقتی
میخواهد دزدی کند، نه به برنامهریزی فکر میکند، نه شناسایی دستانش و نه
حتی ابزار کافی برای به سرانجام رساندن کارهای خلافش.
فقط اصرار
دارد پولی کلان جمع و جور کند و خودش را کنار بکشد. کنار کشیدنی که حتی
درباره آن نیز بعید است امری از سر نکردن و نتیجهگیری باشد. اتکای او فقط
به تجربه و شانس است و دیگر هیچ و همین اتکاست که او را باز هم به هچل
میاندازد؛ «جری» بهترین دوستش به ضرب گلوله پلیس کشته میشود و او هم
برای صاف کردن ماجرا راننده هم تیمی دزدیهایش را با گلوله میزند.
کاراکتر
او در لحظاتی سفید است، مثل موقعی که به ترزا قول میدهد یا فکر میکند
زمان رستگاری و درستکاری فراهم شده و زمانی هم کاراکترش سیاه است؛ موقعی
است که پا روی همه افکار پوسیدهاش میگذارد و هر که دم دستش برسد را
ناکار میکند. اینگونه است که ماجراهای مکس؛ دزد کلهپوک نیویورکی مثل یک
داستان کوتاه رادیویی میماند که نه جذابیتی ایجاد و نه هیجانی را تولید
میکند؛ یک قصه یکخطی و بیزاویه مکس دارد که تعریف کردنش فقط به2 دقیقه
میارزد و دیگر هیچ...
اما در مورد «الو گروسبارد» سازنده زمان
رستگاری؛ او پس از فیلم «با من از گلهای رز بگو» نام بهتر فیلم: موضوع
گلهای رز بود) محصول 1962 بود که کمی تا قسمتی خودش را معرفی کرد؛ جوانی
که به خانه میآید و هنوز درگیر رخدادهای جنگ است و نه او میتواند مثل
سابق با پدر و مادرش تعامل داشته باشد و نه پدر و مادر دیگر او را درک
میکنند، قصهای و فیلمی که جک آلبرتسون به دلیل بازیاش در آن به اسکار
رسید و پاتریشیا نیل دیگر بازیگر فیلم به نامزدی این جایزه.
همین جایزهها الو گروسبارد کارگردان با من از گلهای رز بگو را تثبیت کرد. اما کارهای بعدی او خوب نبودند.
گروسبارد
در 2 فیلم اعترافهای واقعی The confessions محصول 1981 (با بازی رابرت
دووال و دنیرو) و عاشق شدن (Falling in love) محصول 1984 (رابرت دنیرو،
مریل استریپ، هاروی کایتل) با بهترین و معتبرترین بازیگران کار کرد، اما
به عنوان کارگردانی متوسط شناخته شد و بازیهای این سوپراستارها فقط به
تکنیک و غریزه خود آنها برمیگشت. روندی که در فیلم زمان رستگاری هم بشدت
به چشم میآید.
داستین هافمن در ایفای نقش مکس چیزی کم نگذاشت.
فیزیک حرکتی او مثل همیشه عالی است و تعاملش با هنرپیشه نقش مقابل یا
مکملش هم راهبردی است. هری دین استنتون هم با کولهباری از تجربیات تئاتری
و سینمایی در نقش جری قرار گرفته و در واقع تیم بازیگریشان با کتی بیتس و
ترزا راسل تکمیل میگردد؛ اما داستان کمبنیه و مهمتر از همه دوربین الکن
و دکوپاژ ناقص «گروسبارد» حتی نمیگذارد حداقل این فیلم؛ بازیگرمحور از
کار درآید.
به هر حال، این فیلم جزو آخرین کارهایی است که داستین
هافمن را در نقش جوانی تر و فرز میبینیم (در «ماراتون من» هافمن یک سال
بعد از این فیلم؛ ایفای نقش کرد) و حالا که او به کهنسالی رسیده دیدنش در
سن و سال «مکس» جالب بود و جذابیت نوستالژیک داشت. استنتون نیز که جای خود
دارد. او را سالهاست تکیده و فرسوده در کارهای دهه 80 تا 2 یا 3 سال پیش
میدیدیم. زمان رستگاری فرصتی بود تا او را در میانسالیاش رویت کنیم.
فریدون و سه فرزندش
جشن مهرگان
فریدون نخستین روز مهرماه به تخت نشست و تاج کیانی بسر گذاشت. مردم به شاهنشاهی او دل آسوده شدند و شادی کردند و آتش افروختند و باده نوشیدند و جشن بپا کردند و آن روز را عید خواندند و این عید سالیان دراز در میان ایرانیان بنام «جشن مهرگان» پایدار ماند.
فرانک، مادر فریدون ، هنوز از به تخت نشستن فرزندش آگاه نبود. چون آگاه شد خداوند را نیایش کرد و سرو تن را شست و به پیشگاه فریدون آمد و سر برآستان گذاشت و خداوند را سپاس گفت و شادمانی کرد و آنگاه بچاره نیازمندان پرداخت. درویشان و تهیدستان را در نهان مال و خواسته داد و تا هفت روز بخشش می کرد، چنانکه تهیدستی نماند. آنگاه ساز بزم کرد و خوانی آراسته انداخت و بزرگان و فرزانگان را به سپاس برافتادن ضحاک مهمان کرد. سپس گنج هائی را که تا آن زمان پنهان داشته بود بگشود و جامه و گوهر و زین افزار و سلاح و کلاه و کمر بسیار با خواسته فراوان به فرزند تاجدارش ارمغان کرد.
گردن فرازان و بزرگان بشکر فریدون و فرانک را ستایش کردند و سپاس گفتند و زر و گوهر را بهم آمیختند و برتخت شاهنشاه فرو ریختند و آفرین یزدان را برآن تاج و تخت رنگین خواستار شدند و برای پادشاه برومندی و جاودانی خواستند.
فریدون چون پادشاهیش استوار شد بگرد جهان برآمد تا درآبادانی زمین بکوشد و دست بدی وزشتی را کوتاه کند. فریدون پانصد سال زیست. در روزگار وی جهان، خرم و آباد و آراسته شد و ویرانی های ضحاک ناپدید گردید.
فرزندان فریدون
فریدون در پنجاه سال نخستین زندگی سه فرزند یافت:
ببالا چو سرو وبرخ چون بهار
بهر چیز ماننده شهریار
چیزی نگذشت که پسران فریدون بالیدند و جوان شدند. فریدون برآنها نظر کرد، هر سه را برومند و دلیر و در خور تاج و تخت دید. در اندیشه پیوند آنان افتاد.
فریدون دستوری آزموده و خردمند به نام جندل داشت. وی را پیش خواند و اندیشه خود را با وی درمیان گذاشت و گفت پسران من بزرگ شده اند و هنگام پیوند ایشان است. باید دخترانی درخورد ایشان جست. تو که خردمند و فرزانه ای جستجو کن مگر سه خواهر از یک پدر و مادر که نیک چهره و فرخ نژاد باشند بیابی.
جندل چند تن از یاران نیکخواه خود را برداشت و سیر و سفر آغاز کرد و از هرکس جویا می شد تا آنکه به یمن رسید و وصف دختران پادشاه یمن را شنید. خوب جستجو کرد و دانست که سزاوار پسران فریدون این دختران اند.
جندل و شاه یمن
به دربار پادشاه یمن رفت و بار خواست. پادشاه مقصود او را جویا شد. جندل زمین را بوسه داد و پادشاه را آفرین خواند و گفت من پیامی از فریدون شاهنشاه ایران دارم. فریدون ترا درود فرستاده است و می گوید که در جهان گرامی تر از فرزند نیست و من سه فرزند دارم که آنها را چون دیدگانم عزیز می دارم و اکنون هنگام پیوند ایشان است و خردمندان هیچ چیز را برای فرزندان برتر از پیویند شایسته نمی دانند. مرا کشوری آباد و شایسته هست و سه فرزندم خردمند و با دانش و در خور تاج و گاه اند. شنیدم که تو ای پادشاه سه دختر خوب چهره و پاکیزه خو داری. ازین مژده شادکام شدم و می بینم که این گوهران سزاوار یکدیگرند و شایسته آنست که به فرخندگی و خجستگی پیوند آنان را سامان دهیم.
پادشاه یمن چون گفتار جندل را شنید رخسارش پژمرده شد و در دل با خود گفت که دختران من نوردیدگان من اند و در هرکار دستگیر و انباز من. اگر در کنار من نباشند روز من چون شب تار خواهد شد. پس نباید در پاسخ شتاب کنم تا چاره ای بیندیشم.
فرستاده فریدون را جایگاهی شایسته بخشید و از او خواست درنگ کند تا پاسخ بایسته بشنود. آنگاه سران آزموده را پیش خود خواند و راز را با آنان در میان نهاد و گفت فریدون دختران مرا برای فرزندان خود خواسته است و می دانید این دختران تا چه اندازه در دل من جا دارند. نمی دانم ازین دام چگونه بگریزم. اگر بگویم می پذیرم راست نگفته ام و دروغ از شاهان پسندیده نیست، و اگر دخترانم را به وی سپارم با آتش دل و آب دیده و غم دوری چکنم، و اگر سرباز زنم از آزار او چگونه ایمن باشم. فریدون شهریار زمین است و شنیدید که با ضحاک چه کرد. کین وی را بخود خریدن آسان نیست. اکنون راهنمائی شما چیست؟
دلاوران یمن پاسخ دادند که ما درست نمی دانیم که تو بهر بادی از جای بجنبی. اگر فریدون شهریاری تواناست ما نیز بنده و افتاده نیستیم:
سخنگفتن وبخشش آئین ماست
عنان و سنان تافتن دین ماست
بحنجر زمین را میستان کتیم
به نیزه هوا را نیستان کنیم
اگر فرزندان فریدون را می پسندی و ارجمند می شماری بپذیر و لب فروبند. اما اگر در پی آنی که چاره ای سازی و از کین فریدون هم ایمن باشی، ازو آرزوهائی بخواه که انجام دادنش دشوار باشد.
آنگاه پادشاه یمن جندل را پیش خود خواند و با وی فراوان سخن راند و گفت فریدون را درود برسان و بگو که من کهتر شهریارم و آنچه را او فرمان دهد بجان می پذیرم. اگر کام شهریار اینست که دختران من به این پیوند سرافراز شوند من به فرمان وی شادم. اما همانگونه که پسران شاهنشاه نزد وی ارجمندند دختران من نیز جگر گوشه من اند و اگر شاهنشاه سرزمین مرا و تاج و تخت مرا و یا دیدگان مرا می خواست مرا آسان تر از آن بود که دخترانم را از خود دور کنم. با این همه چون فرمان شاهنشاه این است کار جز به کام او نخواهد بود، جز آنکه فرمان دهد فرزندان وی به یمن نزد من آیند تا چشمان من بدیدارشان روشن شود و داد و راستی آنها را بشناسم و دست آنان را به پیمان بدست بگیرم و آنگاه نور دیدگان خود را به آنها بسپارم.
جندل تخت را بوسه داد و درود گفت و با پیام پادشاه یمن رهسپار درگاه فریدون گردید و آنچه را شنیده بود باز گفت.
اندرز فریدون
فریدون پسران خود را پیش خواند و آنچه را رفته بود با آنان در میان گذاشت و گفت «اکنون شما باید آهنگ یمن کنید و با دختران پادشاه یمن که از آنان خوبروتر وپسندیدهتر نیست باز آئید. اما باید هشیار باشید و پاکیزه و آراسته سخن بگوئید و پارسائی و پاکدینی و خردمندی خود را آشکار کنید که پادشاه یمن پادشاهی ژرف بین و روشندل و با دانش است و گنج و لشکر بسیار دارد. نباید که شما را کند و زبون بیابد و افسونی در کار شما کند. وی نخستین روز بزمی خواهد ساخت و سه دختر خود را آراسته و پر از رنگ و نگار در برابر شما برتخت خواهد نشاند. این سه ماهرو ببالا و دیدار یکی اند و جز چند تنی نمی دانند بزرگتر و کوچکتر از آنها کدامند. اما دختر کهین پیش می نشیند و دختر مهین در پس و دختر میانه در میان. از شما آنکه کوچکتر است نزد دختر کهین بنشیند، و آنکه بزرگتر است نزد دختر مهین، و آنکه میانه است نزد دختر میانه. پادشاه یمن از شما خواهد پرسید که ازین دختران بزرگتر و کوچکتر و میانه کدام است؟ و شما چنانکه دریافته اید پاسخ گوئید، تا هوشمندی شما آشکار شود.»
پسران، شاد و پیروز از پیش پدر بیرون آمدند و خود را آماده ساختند و لشکری گران آراستند و رو بدرگاه شاه یمن نهادند.
پادشاه یمن با لشکری انبوه به پیشباز آمد و مردم یمن از مرد و زن برای دیدن شاهزادگان بیرون آمدند و زر و گوهر و مشک و زعفران نثار کردند و جام باده را به گردش درآوردند. چنان شد که یال اسبان بمی و مشک آغشته شد و مردم بر زر و دینار افشانده راه می رفتند.
پادشاه یمن شاهزادگان ایران را در کاخی پرشکوه فرود آورد و روز دیگر چنانکه فریدون گفته بود بزمی ساخت و دختران خود را آراسته بیرون آورد، بدان امید که شاهزادگان آنها را از یکدیگر نشناسند و پادشاه نادانی آنان را بهانه سرپیچی کند.
اما پسران که افسون او را می دانستند به خردمندی پاسخ گفتند و دختران را چنانکه از پدرآموخته بودند بدرستی بازشناختند. شاه یمن و بزرگان درگاه وی درشگفت ماندند و دانستند که نیرنگ درکار پسران نمیتوان کرد. چون عذری نماند پیوند فرزندان فریدون را با شاهزادگان یمن پذیرفتند و دختران زیبا روی به خانه باز رفتند.
افسون پاشاه یمن
اما پادشاه یمن که جادو و افسون می دانست تاب جدائی نداشت. چاره ای دیگر اندیشید و برآن شد تا فرزندان فریدون را به افسونی دیگر بیازماید تا اگر به افسون گرفتار شدند دخترانش آزاد شوند و نزد وی بمانند. تا دل شب در بزم به شادی پیوند نو باده خورده بودند. هنگامی که می برخردها چیره شد و آرزوی خواب در سرمهمانان پیچید، پادشاه فرمود تا بستر آنان را در بوستان زیر درختان گل افشان، درکنار آبگیری از گلاب گستردند.
چون شاهزادگان به خواب رفتند پادشاه یمن از باغ بیرون آمد و افسونی آراست و ناگاه بادی دمان برخاست وسرمائی سخت بر باغ و چمن چیره شد و همه چیز بیفسرد و از جنبش باز ایستاد. شاهزادگان ایران که افسون گشائی را از پدر آموخته بودند ناگهان از خواب برجستند و به نیروی فرّه ایزدی که رهنمون خاندان شاهی بود راه زا برجادو بستند و از زخم سرما در امان ماندند.
روز دیگر چون خورشید سر از تیغ کوه برزد، پادشاه افسونگر به گمان آنکه سه شهزاده را یخ زده و کبود چهره و بی جان خواهد یافت به باغ آمد. اما با شگفتی دید که سه شاهزاده چون ماه نو برتخت نشسته اند. دانست که افسون وی کارگر نخواهد شد و دختران وی از آن فرزندان فریدون اند. چون چاره نماند رضا داد و به شایستگی ببستن بار عروسان پرداخت. درگنجینه های کهن را باز کرد و زر و گوهر بسیار بیرون آورد و با خواسته فراوان بر پشت هیون بست و دختران خود را به آئین و فر همراه شاهزادگان کرد و رهسپار دربار فریدون ساخت.
چون پسران بدرگاه پدر نزدیک شدند فریدون که افسونگری می دانست برای آنکه فرزندان خود را بیازماید خود را بصورت اژدهائی خروشان و آتش بیز درآورد و راه را بر شاهزادگان گرفت. فرزندان به نوبت، خردمندی و دلیری و هشیاری خود را آشکار کردند و از زیان اژدها در امان ماندند. فریدون خشنود شد و بازگشت و پدروار پیش آمد و دست فرزندان خود را به مهربانی گرفت و آنان را نوازش کرد و درود و آفرین گفت.
آنگاه دختران پادشاه یمن را نام پارسی بخشید: همسر سلم را که پسر بزرگتر بود «آرزو» نام کرد و همسر تور پسر میانه را «ماه» و همسر ایرج را که پسر کهتر بود «سهی» خواند.